مثل يک زن ...

آ. فطرس
aryan_arian@yahoo.com

مثل يک زن...


آ.فطرس

کارمينا بورانا. با صدايي به بلندي شب و آن صداي مشخص طبل در ميان بيداري ام. تنها هستم. به ظاهر البته. بين جمعيت دارم خفه مي شوم. از آن زمان که آرزو کردم، دردي بزرگ مثل شعله آتش طرف چپ سينه ام را ميسوزاند و دست چپم را بي حس ميکند. دردي لذيذ که شادمانه پذيرايش هستم. ميخواهم روزي مرا بسوزاند مثل آرزو.

آن لحظه ديدارش، برق چشمانم پنهان نشد. ميدانستم که چيزي در من ديگرگون شده. نميدانم چه چيز "او" را به سمت من کشاند. در اتاق- کلاس-تنها بوديم. من واو. به سويم آمد و نامم را پرسيد. گفتم. به من خيره شده بود و من به او. نامش را نپرسيدم. سالها بود که ميشناختمش. حالت غريبي بود. حريصانه به آن هيات کوتاه و کوچک، آن کودکي که از او مي تراويد، مي نگريستم. خاطرم نيست چه ها گفتم اما خوب به خاطر دارم آنچه گفت را. روسري ام را برداشته بودم و موهايم را ميبستم. گفت بگذار گل سرهايت را من بزنم!!! و آن لحظه بود که دستانش را،آن دستهاي کوچک و مقدسش را، روي موهايم گذاشت و نوازشم کرد و گفت چه خوشگلي!!!

تمام زنگ را پيشم ماند و سر کلاسش نرفت.روي پاهايم نشاندمش و داستانکي گفتم. گفت من يه خواهر دارم که مث تو مهربونه. تو هم داداش داري؟ گفتم آره ولي مثل تو مهربون نيست!

نميدانم اين حس درمن چه بود. مني که کودکان را چندان دوست نميداشتم. اما در آن زمان کوره گدازاني شده بودم که ذره ذره وجود او را ذوب ميکرد و در خود فرو ميکشيد. مي خواستم او را در خود فرو ببرم. ميخواستم جزيي از وجود من شود. وقتي دستان کوچکش روي موهايم بود، چشمانم را ميبستم و ميمردم. در آن چشمان شاد و سياه، چيزي بود که محتاجش بودم. شايد روزگاري چنان وجودم را لبريز کرده بود که سخاوتمندانه ميبخشيدمش اما حالا آن روح را من مي خواستم. از شدت خودخواهي هميشگي ام!

با گريه و زاري از مادرش خواست که تمام بعد از ظهر با من بماند و خانه نرود که من نگذاشتم و او رفت. ديگر نديدمش تا امروز که بي تاب به سويش دويدم و مرا نشناخت!!! گفت شايد ديده باشمت! جا نخوردم، ميدانستم. مثل هميشه. آنچه در چشمهايش ديده بودم ،آنچه مشتاق و حريصش بودم، هنوز آنجا ميدرخشيد "زندگي" با تمام معنايش. در او و در چشمانش.

خواستن،عاشق شدن و بعد به سادگي نخواستن و شستن ساده گرد خاطره هاي مضحک. بوسيدمش و رفتم،براي هميشه از زندگي اش بيرون. انديشيدم که زندگي تنها يک دوره است و دوره‌هاي بعدش آويخته و وابسته به اين دوره اصلي. بازگشت به کودکي به هر شکل و بهانه‌اي. شايد اين برق محکوم به مرگ است. بعد آن خوشبختي کوتاه، تمام آنان که در پي دميدن روح دوباره به اين کالبد بي جانند، خود را باز ميجويند در برق چشمان اين نورستگان پاک سرشت. مي زايند و مي زايانند. به دنبال آن گمگشته هميشه رفته، آن برق. وقتي نو آمده باشي آنقدر جاذبه هاي گونه گون شتابت مي دهد که جايي براي آويزه خاطرات خاک خورده بي مصرف نداري. نو ميخواهي. ذهنت ميجويد. آنوقت که از هر باغ گلي چيدي، انقدرکه بوي گل منزجرت کرد، دلت براي روزگاران شادي‌هاي بي مايه ميگيرد و مي آويزي به رفته‌ها. احساسات عجيبي دارم ، مثل يک زن! اين ديدار و اين جدايي در من آنچنان ژرف و سنگين باقي ماند که نوشتم تا آسوده شوم. شايد دگر به او و آنچه بر ما رفت نينديشم. به کودکي ام، کودکي اش.

اين درد با من مهربان است، چون نمي رود. دست چپم را فلج و بي حس کرده و تا ميانه سينه ام را ميسوزاند ميگدازاند. به نظرم زيباترين و شاعرانه ترين مرگ، شعله شدن در آتش است. سوختن چه معناي عميق و زيبايي ست. زيبا،درخشان، رقصان و سرکش. احساس تنهايي و بيچارگي وحشتناکي دارم. تنهايي که بين جمعيت خفه مي شود. نميدانم براي کسي که از هيچ چيز سر در نمي آورد و به تمام اين روزمرگي ها با انگشت حيرتي که توي حلقش کرده ، مات زده و دايم دور خودش مي پيچد، چه اصراري براي ماندن هست. چرا آنکه مي خواهد برود نميرود و آنکه مي خواهد بماند بايد برود.

اين درد تمام دلخوشي منست.

نوار کارل ارف تمام ميشود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30080< 25


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي